جشن دانشجوئي

باعرض سپاس از تمام دوستان

بالاخص محدثه،يكتا و آقاي ترجمان

به پا شد جشن يكسالگي شان در بوف

باحضور جمع دوستان و ستارگان معروف[1]

از ساعت 11روز سيزدهم آبان

بوديم در كنار هم چند ساعتي را شادان

اول بنشست به روي صندلي بانو قرباني

پاسخ بنواخت به سوالات به آساني

بودش نفر دوم آقاي احسان[2]

آن جوان شوخ و ساكت[3] و با ايمان

زان سپس نيز سينا چلبي و شيما

حال بود نوبت بازي اشاره ها و ايما

بس گفتيم و شنوديم و به هم خنديديم

بس شكلك و عكس و فيلم و اينا

بر ميز نواختيم و دست زديم به شادي

با مسئوليت ترجمان و يكتا پارسا

بگذشت به ساعتي براي نهار

خورديم به اتفاق هم سيب زميني و پيتزا

كيكي بريديم و شمع و فشفشه بازي بود

ماها و شلوغ و اين چنين اوباش گري ها؟حاشا

نه اينكه بخوانيم باصداي بلند آواز

نه برخاست از كسي صداي اعتراض

نه كسي رفت پاي ميز بيليارد

نه كسي تز بازي فوتبال دستي داد

همه بوديم ساكت و آرام و خموش

همه بيحال و بي تلاش خروش

بشنيديم كسي خبر آورد

هان! آقاي اديبي فرد

كرده تاسيس گروه گردش در كوه

تا بزدايد از جان دوستان همكلاسي اندوه

خلاصه گرفتيم به روي پله ها عكسي به يادگار

كه باشد براي سالهاي آتي مان ماندگار

 

 

 



[1] منظورم خودمم

[2] آقای احسان تقوی منفرد

[3] ؟؟؟؟

3- مصائب من و دانشگاه...

قبلا شرحي بر دانشگاه بيخودمان كه حالا كارش از بيخود هم گذشته نوشته بودم! اندر تكميل مصائب من و دانشگاه ابياتي با اعصابي متشنج نگاشته ام؛ اين اعصاب اجازه نداد كه تمام واقعات رو به شعر بنويسم!

صبح شنبه 1 آبان 1389 دانشگاه آزاد اسلامي:

هيچ خبري نيست! گل،بلبل ،گربه، نيمكت هايي كه از هجوم پرتو مستقيم خورشيد در امان اند و دو دانشجوي دلداده كه با خنده در حال نوشيدن چاي يا احتمالا" نسكافه هستند! همه چی آرومه من چقدر خوشحالم....

صبح يكشنبه 2 آبان 1389:

جلوي در ورودي اصلي همه دست به مقنعه و دستمال آرايشي در دست!

يكي دالان زدند اندر ورودي

ببخشا! خر منم يا كه تو بودي؟

كمي منطق دريغا پشت اين كار

درنگي، پرسشي،راهي به انكار

يكي بنشسته آنجا طبق معمول

يكي در هيبتي مثال مسئول

به يك دختر بگفتا خط چشمت

يكي ديگر كه او را گفتش اسمت؟

يكي دادش به او كارت سفيدي

يكي گفت گم كرده ام خانم سعيدي

به من گفتش خانوم «مهرباني»

گمان مبر كاين دستور در اماني

نشان ده كارت و بعدش به سلامت

چه پنهان از شما آنقدر دلم خواست

نشان دهم به جاي كارتم يك علامت

بگفتم فلسفه تان زين كار چيست؟

بگفتا ماده ي هفت از قانون يكصد و بيست[1]

كه بايد حفظ كند هركس حجابش

سخن كوتاه؛هرچه ميگوئيم شرعيست

-كه بر زور چماقت تن بپوشند؟[2]

-تذكر بايدش كاين شأن تو نيست؟

 

كمي گذشت؛ نزديك ظهر خواستيم با 3تن از دوستان بريم خريد كه هم موقع رفت كارت نشون داديم و هم موقع برگشت

خونمون بجوش اومد! بي احترامي بزرگتر از اين براي دانشجوي مملكت نبود كه يك نفر در هر رفت و آمد سرتاپاي ما رو از لحاظ ظاهري چك كنه

4نفري رفتيم دفتر دكتر فيروزان[3] و طبق معمول رئيس دفترش محترمانه مارو پيچوند و اذن دخول نداد!

اونجا استاد روان شناسي مونو ديديم و مسئله رو مطرح كرديم گفت مسؤلش دكتر ياريگر روش[4] هست با ايشون مطرح كنيد؛

فكر كرديم بايد بريم تنها تشكل دانشجوئي دانشگاه! كه البته اشتباه فكر ميكرديم چرا كه بعد از متهم شدن چند باره براي عدم حضور بچه هاي پزشكي توي تشكل؛ دوباره اعتراضمون رو به در و ديوار زدند![5]

توي راه برگشت دكتر ياريگر روش رو ديديم!

بگفتم اي آقا اين اطوار چيست؟

دليل اينهمه سخت گيري و آزار چيست؟

نشست و گفتش اندرخدمتم! جان؟

بگفتم اين چه وضعيست پاسخ دهيد! هان؟

بگفتا فلسفه ش اينست كه چندي

نميگردند دانشجو ها با تيپ رسمي

كه من باخماميشم مگر گوزيمده باجي[6]

وليكن پوشيده بود دختري تاپ نارنجي

همون شد كه من رفتم به دفتر[7]

نه قدر گوچك اولوپسن ايندي دختر[8]

بنازم قد و بالا و چشاتو

بنازم اون كرشمه و ناز و اداتو

 

شرح داد كه اين مسئوليت رو دكتر فيروزان بهش داده و به شرح خاطراتش پرداخت!

دليلشون هم اين بود كه از ورود غير دانشجو ها ممانعت كنند![9]

بديدم يك جوان در پشت ميت[10]

كه گويا دزدكي در رفته از گيت[11]

ميان لبانش يك نخ وينيستان[12]

نداستم خلاصه دانشگاست يا كه بوستان

يكي با خانواده مي كشت در حياطش

گمانم در پي زن بر داداشش

يكي باشال و ديگر بسته چادر

يكي بچه بغل هي ميزند دور[13]

خدايا زين همه دارم شكایت

coming soon to be continues این حکایت...

 

خلاصه كنم خيلي بهم فشار اومده! نميتونم تا تراوشات ادامه ي شعرم صبر كنم!

راجع به نامناسب بودن كلاسامون و اعتراضي كه دوباره به در و ديوار كوبيده شد و حب و بغض هاي مسؤلين هم ميخواستم بنويسم كه مجال ندارم!

ولي بدونيد كه اين شعر تموم نشده؛ ادامه شو بعداز امتحان ميان ترم سروگردن مي نويسم؛ يعني بعد از 10 آبان

موفق باشيد

براي امتحانم دعا كنيد



[1] ماده هفت از قانون یکصد و بیست استعاره از قانونی که سال 83 تصویب و الان به اجر در آمده!

[2] اینها از زبون منه! ولی بصورت انتزاعی ! مگه من جرات دارم همچین اعتراضی با این لحن بکنم؟

[3] رئیس دانشگاه (قبلا معرفی کرده بودم!)

[4] مسئول کل تشکل های دانشگاه آزاد و مدیر بیمارستان جواهری

[5] البته به قصد دیدن دکتر یاریگر نرفتیم × رفتیم که اگه امکانش باشه اول مسئله رو با اعتراض دانشجویی شروع کنیم که ثمری نداشت! البته قدم رو اشتباه برداشته بودیم!

[6] که من نگاه نکردم مگر به چشم خواهری(به زبان ترکی)

[7] دفتر تشکل (البته این اتفاق کمی تا قسمتی زائیده ی ذهن منه!)

[8] چقدر زیبا شدی دختر! (به زبان ترکی)

[9] گفت چندی پیش یکی از دخترها با داداشش اومده بود دانشگاه که برای برادرش یه زن پیدا کنند و به یکی پیشنهاد داده بودند و دختره بهش بر خورده بود و اعتراض و این حرفا!

[10] میت مجاز از سالن آناتومی

[11] GATE

[12] Winiston برای خراب نشند قافیه مجبور شدم بنویسم وینیستان

[13] در حیاط دانشگاه یک خانواده رو دیدم که با لباس پلو خوری انگار اومده بودند پیکنیک

درد...

ميرود و مي آيد؛مي خندد...نه... قهقهه سر ميدهد! قدرتش را به رخمان ميكشد و چهره اش ، چهره كريه اش، ساعتها و ساعتها و شايد حتي روزها و شبها در نظرمان تثبيت ميشود؛
هنوز سالهاست كه بر ما حكم ميكند...
‎                                                        ‏‏***
دامنه اش بسيار وسيع شده ؛هيچ كسي نيست كه تا بحال تجربه اش نكرده باشد،
قد ميكشد ، بالا ميرود؛ از يك پله بالاتر نگاهمان ميكند...


مي خندم ... آنقدر بلند ميخندم كه ديوانه بنظر بيايم ...دندان قروچه ميكند... دوباره در درونم بغض ميكنم... دندان هاي سياه و يكي در ميانش را از ميان لبهاي كبودش مي نگرم و آنگاه رد نگاهش را دنبال ميكنم؛ ميبينم كه با چشمهاي خون آلودش درونم راميكاود...
انگار او هم ميداند كه در درونم چه مي گذرد...
ديگر تلاشي براي نقش بازي كردن نميكنم تا به  هق هق مي افتم...
زهر خندش را توي صورتم ميكوبد و قيافه فاتحان را به خود مي گيرد!
                                                        ‏***
توان مقابله ندارم! هيچ كس را هم ندارم كه در مقابلش ياريم كند و به حمايتم برخيزد؛ جز آن بالا سري كه اين روزها به حقيقتش و به بودنش بدجوري شك كرده ام؛ شايد هم به قدرتش، تدبيرش و عدالتش...
درد هنوز برما حكم ميكند!


 اين روزها درد از ما خراج هم ميخواهد!بهر خراج جان خودمان كه مي ستاند هيچ،ماليات بر ارزش افزوده اش هم شده جان اطرافيانمان، عزيزانمان،و...

اينك حتي به بودنم هم مشكوكم...
به غرور دخترانه ام كه با غرور جواني در هم آميخته و من را دورتر از آنچه كه هستم و يا لااقل دوست دارم باشم نشان ميدهد...

تنها راه چاره ام اين است كه ...
نه... هيچ چاره اي وجود ندارد
من تنهاي تنهايم...



پي نوشت بي ربط:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن              
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم             
 که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟             
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست              
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب              
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه              
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس              
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب              
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ             
 که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

بنویس از سر خط- در باب رفتن و برگشتن های پیاپی و سست عنصر گونه من...

مواد لازم:

 

یک عدد اتاق خالی، دنج و دور از دسترس (در طبقه ای جداگانه که  کسی رنج مزاحمت را با رنج طی یک طبقه هموار نکند!)

یک عدد گوشی (ترجیحا نوکیا که البته زبان فارسی را پشتیبانی کند)

یک عدد سیم کارت ایرانسل+ مقدراری شارژ (در حد 5000 تومانی برای دو روز کافیست)

اندکی ذوق و شوق یا دل پر

یک عدد کاغذ A4 و یک خودکار روان!(  Canco یا Lexi)

یک وبلاگ ، سایت،یا  تریبون ارائه!

طرز تهیه:

ابتدا چند کلمه ی قلمبه سلمبه یا پر از بار احساسی روی کاغذ می نویسیم (با توجه به حال و هوای همان لحظه)

سپس آرام آرام مغزمان را هم می زنیم تا خاطرات بد و خوب و خاطره انگیز و دردناک و غیره ذلک کاملا ور بیاید!

دو قطره اشک را اضافه می کنیم! نمک، فلفل و زردچوبه نیز به مقدار کافی!

حالت بهتر این است که شعر را با یک اتفاق یا یک حسن تعلیل جالب آغاز کنیم.... مثلا :

همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می افتد!

اینها را منجمد می کنیم تا بعدا مورد استفاده قرار گیرد!

سپس یک کتاب شعر (منزوی، فاضل نطری، هوشنگ ابتهاج ، اخوان ثالت ، حافظ، قیصر امین پورو... )را باز می کنیم و شروع می کنیم به خواندن!

وقتی کاملا احساساتی شدیم، برگه A4 مذکور را از فریزر در می آوریم و رویش کلمات هم قافیه را ردیف می کنیم!

حال نوبت به ابتکار شما رسیده ! جمله سازی با کلمات هم قافیه ( که البته جمله ها باید معنادار و ادبی باشند!) کلماتی که هیچ گونه جمله ادبی یا احساسی نمی سازند را دور می ریزیم! در ضمن تلمیح به داستان های گذشته شعر را جذاب می کند مثلاً

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

چه آسان بی وفایی خواندند نیرنگ زلیخا را!

مصراع ها آماده ست!

شما قسمت اعظم کار را انجام دادید!

مرحله بعدی که البته برای شاعر آماتور یا کسی که رشته ش ادبیات و این حرفا نیست لزومی ندارد، هجا شماری و بررسی عروض و وزن و قافیه ست!

من خودم در این مورد  فقط هجا ها رو می شمارم!

حال به جابجا کردن مصراع ها با توجه به عرف شاعری می پردازیم! (در این مورد خواندن شعر شاعران دیگر بسیار کمک می کند!) مثلا  باید بدانیم از مرگ در مصراع های آخر استفاده می کنند. یا مثلا اون بیتی که از همه قشنگ تره و به دل خودتون می شینه رو در آخر استفاده کنید (در صورت امکان)

مثلا:

هرکه جگر گوشه داشت خون به جگر شد

در جگرم آتش است از که بنالم؟[1]

 

بیت آخر باید نتیجه کار مشخص شود! گاهی با اینکه قافیه ها بسیار بسیار جور و قشنگ هستند ، حرف ناتمام می ماند.

شعر شما آماده ست!

نوش جان!

می توانید آن را در یک وبلاگ، سایت یا حتی نشریه داخلی کوچک به نمایش و نظر خواهی بگذارید!

(سیم کارت ایرانسل و گوشی نوکیا اینجا بدرد می خورد!)

نکته  اول: قالب های شعر را رعایت کنید! در غیر این صورت ممکن است از شعر دلنشین شما ایراد های فنی گرفته شود.

نکته دوم:در شعرتان حتما نوآوری داشته باشید! آه مردم از عشق و دلم گرفت از بی وفایی برای شاعران سده ی 4-5-6 است. از شما اینگونه بعید است!

نکته سه: یک حوزه شعری را انتخاب کنید و در همان قدم بگذارید ! (شعری که در سرودن آن استعداد دارید، این مسئله بعد از دو سه تا شعر نوشتن برای شما آشکار می شود!)

نکته چهار : سعی کنید موضوع همه مصراعه ها و بیت ها در یک حوزه باشند! همین شعری که از فاضل نظری به عنوان پاورقی ذکر کردم فاقد این ویژگیه و از این نظر نسبت به بقیه شعرهاش کمتر می پسندمش!




[1] در گذر از عاشقان رسيد به فالم
دست مرا خواند و گريه كرد به حالم
روز ازل هم گريست آن ملك مست
نامه تقدير را كه بست به بالم
مثل اناري كه از درخت بيفتد
در هيجان رسيدن به كمالم
هر رگ من رد يك ترك به تنم شد
منتظر يك اشاره است سفالم
بيشه شيران شرزه بود دو چشمش
كاش به سويش نرفته بود غزالم
هر كه جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از كه بنالم
؟

فاضل نظری

تا سه نشه بازی نشه...

چرخ چرخيد و چرخيد و گذشت و رسيد به مهر 1389
1.بعد از آنتراكت فيزيولوژي وقتي ميخواستم برم سر كلاس، يكي از دوستام منو تو حياط ديد و گفت : داري ميري بالا؟
-بله
-يه دقيقه كارت دارم!
-باشه
به طبقه دوم كه كلاسم بود رسيدم ولي سركلاس نرفتم! با خودم گفتم يعني چي شده كه...
همينطور چند دقيقه با استرس نشستم و وقتي ديدم نيومد، شروع كردم به گوش دادن موزيك؛ بازهم خبري نشد؛ دو طبقه رفتم بالاتر دفتر تشكل آرمان دانشجو! يحتمل اونجا بود؛
بله!
تعجب كردم كه چرا موقع بالا رفتن از پله ها نديدمش؛
دوتا از كتابام كه دستش بود و اصلا من فراموش كرده بودم رو بهم پس داد و بعد از دقايقي حرف زدن از هر دري، خداحافظي كردم و رفتم!
گرچه خيالم راحت شد كه اتفاقي نيفتاده ولي نصف كلاسLive‏ فيزيولوژي رو از دست دادم! (ميگم Live‏ بخاطر اينكه mp3‎ player‏ م داشت سركلاس صحبت هاي استاد رو ضبط ميكرد!)
از شما چه پنهون براي موضوعي به اين كم اهميتي (دوتا كتاب)  كلاسمو از دست دادم و يكم بهم بر خورد؛
2.از همين اول ترم، دنيا داشت روي ناخوشش رو بهم نشون ميداد؛ من هم براي دهن كجي به اين وضعيت، از همون اول با تمام انرژي شروع كرده بودم! حتي سر بعضي از كلاساي اختصاصيم تا جايي كه وقتم اجازه ميداد دوبار شركت ميكردم! (تا حالا كه اينجوره)
دو تصميم ديگه هم داشتم؛ تو چشم و دهان استاد جا گرفتن،و ضبط كردن صداي استاد و همزمان جزوه نويسي (تقريبا همون نت برداري)؛
كاري كه توي سه ترم گذشته اصلا" يادم نمياد انجام داده باشم
 در راستاي همين تلاشهاي بي وقفه، پشت سالن تشريح (كه تقريبا آروم ترين، دنج ترين و البته دور از ديدترين جاي دانشكاست) نشسته بودم و داشتم استخوان جمجمه رو ميخوندم و با فيلم تو گوشيم مطابقت ميدادم كه...
هدفون توي گوشم و تو يه دستم اسكال و تو دست ديگه م گوشيم بود و با دقت تمام درس ميخوندم(جمجمه خيلي سوراخ هاي ريز و درشت داره و تسلط بهش مستلزم خوندن و Reviewي بسياره)
دو تا دختره صدام كردند؛ اول متوجه نشدم چون هدفون تو گوشم بود ولي بعد با ايما و اشاره هاشون فهميدم با من كار دارند؛ هدفون رو در آوردم و مؤدبانه پرسيدم بله؟ با من كار دارين؟
و اونا گستاخانه (كه البته گستاخي حاصل از كنجكاوي شديد بود) گفتند: 1 ساعته داريم نگاهت ميكنيم؛ چي داري ميخوني با اينهمه دقت؟رشته ت چيه؟ و بعد يه خنده بلند...
حدس زدم ترم اولي باشند كه اين چيزا كنجكاوي شونو برانگيخته؛ ضمن جواب دادن به سوالاتشون من هم با خوشرويي پرسيدم رشته شما چيه؟
-علوم آزمايشگاهي!
- ترم چند ؟
-يك
-كاملا" مشخص بود! و خداحافظ
رفتند ولي راستش يكم بيشتر بهم بر خورد كه يه ترم اولي منو سوژه كرده!
3. بعد از پايان كلاس با سه نفر از دوستان رفتيم سوپر نزديك دانشگاه تا خوراكي و قهوه تلخ 3 رو بخريم
من و سپيده سريع خريدامون رو كرديم و بيرون از مغازه منتظر الناز و شبنم شديم! چند تا بچه همونجا داشتند موشك بازي ميكردند! سپيده به ياد دوران كودكي و من به ياد شيطنت هاي دبيرستان، يك كاغذ تبليغاتي برداشتيم و موشك درست كرديم؛ موشك من بهتر از مال سپيده شده بود بخاطر همين وقتي پرتابش كردم،سپيده رفت برش داشت و دوباره به طرف من پرت كرد!نميدونم تو اين هيرو وير ندا از كجا پيداش شد، واقعا نميدونم... ولي موشكي كه سپيده به طرف من پرت كرد دقيقا از كنار گوش ندا رد شد! يه نگاه تريپ عاقل اندر سفيه اون و عذرخواهي سپيده بخاطر برخوردي كه صورت نگرفته بود (و البته اگر اتفاقي هم مي افتاد، قطعا سهوي بوده)، منو به سرحد جنون رسوند! (ندا از اعضاي تشكل آرمان؛ كه بخاطر گستاخي هاش و برخي دلايل ديگه ازش متنفرم-خيلي خيلي كم پيش مياد كه من از كلمه ي تنفر راجع به كسي استفاده كنم! اين يكي از اون موارد بسيار نادره!)
اين دفعه واقعا خيلي بهم برخورد


پ.ن 1: زمان دبيرستان من فيزيكم خيلي خوب بود دوتا معلم فيزيك داشتيم يكي آقاي توحيد جاويدفر(تست) و ديگري خانم معصومه رجبي(درس)
يه بار يك موشكي درست كرده بودم به اسم توحيد 3 :دي تصميم گرفتم باهاش يكم خانم رجبي رو دست بندازم؛ بنده خدا خيلي ساده و مهربون بود و من رو هم به خاطر اينكه به فيزيك علاقه نشون ميدادم خيلي دوست داشت!
توي راهرو پيداش كردم و بهش گفتم: خانم مگه بيشترين برد پرتابه زماني نيست كه زاويه ش با سطح افق 45 درجه باشه؟
-چرا!
-پس چرا وقتي من موشكم رو با 45 درجه پرتاب ميكنم كمتر از زماني كه در راستاي افق ميندازم ميره؟
موشكم رو گرفت ؛پرت كرد و بعد هم سر اصطكاك هوا و خلاء و شرايط STP‏ با من به بحث ايستاد و وقتي براي بار دوم داشت موشكم رو امتحان ميكرد، مشاورمون سر رسيد و با يك خنده ممتد از خانم رجبي پرسيد چيكار ميكنه؟ منم ضمن معرفي موشكم سوال رو دوباره مطرح كردم!
پ.ن 2: تازه فهميدم در دانشگاه ما اينورژن وجود نداره!
يعني اگه روحيه خودت به صورت Default‏ شاد باشه، ميتوني تا سرحد جنون سوژه براي شادي پيدا كني؛ اگر هم بلانسبت مثل من مبتلا مازوخيسم ماژور (خودآزاري مزمن) باشي به مرز خودكشي و اينا ميرسي! (معادل مكانيسم Feed back‏ مثبت)

پ.ن ۳: دیروز پریروزا تو روزنامه خوندم اسم اونیکه دوتا پزشک رو به قتل رسونده سجاد بوده!!! خدا ما رو از دست سجاد ها در امان بدارد! : دی

ما برگشتیم!

فردا میشه یک ماه که چیزی توی وبلاگم ننوشتم! قرار بود فردا آپ کنم ولی به دلایلی امروز رو انتخاب کردم!!

وقتی اینجا  نمی نوشتم خیلی دلتنگ بودم! چون سالنامه ای هم که شعر های مورد علاقه م رو توش می نوشتم تموم شد! و واقعا آخرین شعری که توش نوشتم با حال و هوام سازگار بود! شعری از قیصر امین پور : همون شعر معروفش!

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی وقت رفتن است

.

.

.




وقتي كه شانه زير بارش هاي احساس مي لرزد

وقتي كه باران روي گونه هايم اصرار مي ورزد
ديوانه اي مي خندد وميخواند زير رگبار
اين دل شكسته، خود به صد دلدار مي ارزد
باز مي نگارم با عشق دل به جايي نرسيد
باز دستم به روي كاغذ انكار مي لرزد
چون كبوتر مي پرم از شاخه اي با اين توهم
مي توان آيا دوباره با هواي ديدار پر زد؟
كاش ميشد در هواي سبز شب آواز خواند
يا به لانه هاي نور مهتاب سر زد
دوباره جوانه اشك از دلم جوشيد
دوباره عشق آتش به ديده هاي تر زد؛
دوباره خيال حضورت اي عشق؛ در من

رنگ سپيدي به ويرانه هاي باور زد!

این شعر دومیه مال خودم بود! میدونم توی شعر عاشقانه استعدادی ندارم!

چیزی برای نوشتن به ذهنم نمی رسید

وقتی بعد یک ماه قلم به دست بگیری برای نوشتن، و هیچ موضوع خاصی هم مد نظرت نباشه، در این شرایط نوشتن سخت تر از سرطانه!!!!

در آخر

به خاطر پست قبلی:

صورت نبست در دل ما کینه کسی

آئینه هرچه دید فراموش می کند!


روزهای خوش و سرشار از امید و پر از موفقیت رو برای شما و خودم آرزو می کنم!

رگ خواب این دل...

قلم رو توي دستم مي گيرم و با تمام قوا سعي ميكنم هرچند كمرنگ كلمه ها رو پشت سر هم رديف كنم! لااقل براي آرامش دل خودم! خودكار از دستم مي افته روي دفتري كه نصفشو آناتومي نوشته بودم ترم قبل! دوباره با سماجت تمام قلم رو برميدارم و با تمام وجود تو دستم نگه ميدارم!

اولين جملاتي كه به ذهنم ميرسه مي نويسم تا بعدا" از تو اين آشفته بازار يكم مرتب و گزيده شون كنم!

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟

دوباره  شعر رو از اول می خونم! این دفعه یه قطره اشک در امتداد عمود بر دسته عینکم روی علامت سوال انتهاش می افته! قلم رو دوباره حرکت می دم تا ادامه متن رو بنویسم! این بار فقط یه نقاشی مضحک بچه گونه روی کاغذ نقش می بنده!

نمی دونم تو این مدت برای چی نوشتم! یعنی دقیقا نمیدونم ولی این رو می دونم که حداقل تا یک ماه دیگه نمی نویسم![1] دلیل خاصی هم نداره! یکم دلم شکسته فقط!

روزگارتون خوش و خرم باقی و پایدار

تا یک ماه دیگه خدا نگهدار

 

 

رگ خواب این دل...تو دست تو بوده

ترکهای قلبم شکست تو بوده

.

.

.




[1] کاش می شد که سهم من بودی.سایه ات بر سر دلم می ماند

کو شقایق که اعتراف کنم تا که باقیست زندگی زیباست

حامد ابراهیمی

 

بی عنوان...

ميدوني؟

دوست دارم شب باشه؛ تاريك تاريك؛ همه چيز تاريك باشه حتي من؛ حتي تو؛ درست مثل مردمك چشمات؛ توي يك خيابون عريض وبزرگ كه درختاي سر به فلك كشيده داره و يك جوي نه چندان بزرگ؛

همينطور داريم قدم ميزنيم. توي خيابوني كه انتهاش معلوم نيست؛به درختهاكه شاخه هاشونو توي هم گره كردند و به طور تهديد آميزي شكل طناب دار رو برام تداعي ميكنند دهن كجي ميكنم و به قدم زدن هامون ادامه ميديم؛ ازت خواهش ميكنم كه قدمهاتو آهسته تر برداري؛ ميخوام پاسخ كج نگاه كردن همه درختها رو بدم؛

همچنان سكوت حكمفرماست؛همونطوري كه داريم تو خيابون بي انتهاي تاريك راه ميريم؛ يه بيد مجنون گستاخانه شاخه هاشو براي شلاق زدن جلو مياره ولي بلافاصله عقب مي بره؛چون تو كنارمي؛ از خجالت يا ترسش مهم نيست؛ مهم اينه كه تو كنارمي.

يكي دوتا از برگهاي بيد مجنون روي شونه هام مي افتند؛ با نفرت لباسمو مي تكونم و زير پام له شون ميكنم

داريم به بي انتها نزديك ميشيم...

فقط به اندازه چند نفس تا بي انتها فاصله داريم...

دستهاتو محكم تو دستم فشار ميدم و دوباره رها ميكنم...به بي انتها رسيدي(م)

‏*‏**

حالا بعد از مدتها بدون تو توي اون خيابون راه ميرم و با خودم زمزمه ميكنم:

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه كذشتم

***

بارونه از سر شب همش مي باره

تو گوشم داد ميزنه همش مي ناله

ميشه هيشكي مثل من غربت اينجا رو نداره!

اندر وصف فاصله ها

بعد از كلي حرص و جوش(؟؟!!) از اين سريال كه كلهم اجمعين فقط از تيتراژ تهش خوشم ميومد؛ در روز اتمام اين سريال تصميم گرفتم نقدي هرچند آماتور گونه بنويسم و ابراز وجودي بر آنچه اطرافمون ميگذره داشته باشم

(همه ديالوگ هايي كه مي نويسم به نقل مضمون اند!)

واما قسمت مهم ماجرا؛گاف هاي سريال:

پيام هاي اخلاقي قلمبه:

  1. سعيد جان ربا چيز بديه! يعني اينكه تو بدون هيچ فعاليتي از نتيجه زحمت ديگران استفاده كني و اين توي آموزه هاي ديني ما حرامه!
  2. محسن ميگيره CDهاي امانتي دوست وحيد رو ميشكنه و بعدا" براش كادو ميخره! اولا": خيانت در امانت كرده! ثانيا": به نظر من 'فكر' بايد اصلاح بشه تا عمل درست انجام بشه!

ثالثا": وحيد جان اين ماجرا از هيچ جا شانس نداره! داداش نگو سيب زميني پشندي بگو! داداشه بدون هيچ شماتت وسرزنشي پولي به وحيد ميده كه پول CD‏ هاي شكسته رو بده! (بابا تمدن، بابا حمايت، بابا تريپ روشن فكري!!!؟؟؟)

رابعا": در نهايت با اينهمه بدبختي که متحمل شده،(؟؟!!)  وحيد اخراج ميشه؛ولي zoroمگه ميذاره اوضاع به همين منوال بمونه؟ اينجاست كه ليلا خانم وارد عمل ميشه و طي يك عمل خيرخواهانه ي انتحاري وسط سال تحصيلي وحيد رو به مدرسه ديگه اي معرفي ميكنه و به خوبي و خوشي وحيد به درس و مدرسه ش ميرسه و ديگه هم نه با دوستاش دعوا ميكنه نه ازشون CD می گیره! خلاصه مثبت مثبت میشه

اعمال غیر قابل باور!! :

  1. این هم خونه ی بیتا اصلا نه ازش می پرسه کجا میری، کجا میای؟ کی میری؟ کی میای و درست مثل خدمتکار خونه که هیچ حقی از پرسش اربابش نداره باهاش رفتار میشه! جالب اینه که بعداٌ کاشف به عمل میاد از تمام ماجراها و گره های کور و راه حلشون اطلاع داره! (بابا جل الخالق!!!)
  2. صبا با دخترش گم و گور میشه و هیچکس هم نمیدونه کجاست و مهران هم با اینهمه برو بیایی که داره و دنگ و فنگ هیچ راهی به ذهنش نمیرسه جز دزدیدن بچه اونم توسط بیتا!

آخه یکی نیست بگه مونگول اگه بخوای صبا رو طلاق بدی ، حضانت بچه خود به خود مال توئه! (حالا بند و تبصره و ماده رو نمیدونم) مخصوصا این که صبا مشکل روانی هم داره!!!

اکیپ تکراری، کاراکترهای تکراری، همه چی تکرار گذشته های نه چندان موفق:

  1. سعید (شاهرخ استخری) بازیگر نه چندان توانمند سریال فاصله ها، از دل نوازان پا گرفت که در اونجا هم نقش یک عاشق احمق و دست و پا چلفتی به نام بهزاد رو ایفا میکرد.( من دلنوازان رو دنبال نمی کردم!)
  2. کاراکتر ها همان شخصیت های گذشته اند! یک دختر وقیح و cheap که از اعمالش به عنوان جسارت یاد میشه! نقش بیتا هم همونقدر غیر قابل باور و منفیه که در سریال «او یک فرشته بود» در نقش شیطان!

البته غلو بدی برای شیطان آنچنان هم دور از ذهن نیست! چطور که توی سریال «اغما» در ماه رمضان سالهای گذشته و حتی به سریال « او یک فرشته بود» زیاد خرده گرفته نشد!اما رو شدن دست بیتا بعد از مدتها سرکار گذاشتن مردم، اونم توی چند قسمت متوالی که نشانه ی بارز سمبلیسم بود واقعاً حرص در می آورد.... مثلا یهو فهمیده میشه که پدر بیتا توی زندانه  به جرم قتل و زیر تیغه و همه این پروسه و روایتش توی یکی دو قسمت اتفاق میفته ! ولی بقیه ماجرا هی کش میاد هی کش میاد هی کش میاد!!!

یا همه چی سفید، یا همه چی سیاه!! خاکستری نداریم!!!

  1. عمو رضا که از مثبت ترین افراد روزگاره و به طرز شگفت انگیزی متمدنه و با این تریپ مذهبی که ورداشته ، دخترش اجازه داره توی دانشگاه با همه کسی بره بیاد، love بترکونه و اسمشم بد در نره!چون قصدشون ازدواجه!! (بابا این سعید بدبخت هم که قصدش ازدواج بود!)

این دختره به طرز شدیداً وقیحانه ای نامه ی (نه نامزد، که خواستگارش) رو جلوی چشم پدرش میخونه! و بعد : (بابا نظرت چیه؟ من چی بگم؟)

جالب تر اینکه توی این عصر ارتباطات و فناوری اطلاعات ، کارهایی مثل نامه ی دست نویس حتی بین دهاتی ها هم مرسوم نیست! بابا یکم به شعور مردم احترام بذارید!

  1. ساسان کلکسیون همه بدی ها، رندی ها و .... که سر فرهاد رو هم حتی کلاه میذاره !!! و احمقی مثل شیدا!!!که مایه داره و اسیر عشق ساسان شده!نمی دونم والا!!!
  2. مشکلی که ذهن منو درگیر کرده اینه که این بیتا نه تیپ و قیافه ی درست و حسابی داره و نه جذابیت خاص دیگه ای؛ ولی توی هر قسمت از سریال اینو می بینیم که از ماشین 5-6 پسر مونگول مایه دار میاد بیرون و کیف پر از تراول اونا رو می زنه!!! آخه چطور ممکنه؟ مگر این که دختره حیف نون سریال باغ مظفر باشه یا.....
  3. حالا جالب اینه که دختره بیتا با این همه ادعای تیز بازیهاش وقتی سوار ماشین علی (نامزد دختر حاج رضا) میشه، همون اول بدون هیچ عشوه ای آمار میده بهش!!!علی هم که اسکل، خودشو معرفی میکنه!
  4. از طرف دیگه دخترا رو شوهر ذلیل هایی جلوه دادند که در هر صورتی باید کوتاه بیان!!! (زهره همسر نیما) از این دختره متنفرم م م م م م!!! (دیالوگ: بابا فرهاد ]با التماس[ قول میدم همونی بشم که تو میخوای!!! قول میدم دیگه گستاخی نکنم! منو ببخش! نمی دونستم از اینکه یادآوری کنم 5سال تو زندان بودی ناراحت میشی)
  5. آخرای ماجرا همه چیز حتما باید به خوبی و خوشی تموم شه! دوست شهید فرهاد میاد توی آینه (دینگ دینگ) بیا منو شناسایی کن! فرهاد متحول میشه! 28 سال پیش یادش میاد ساعتی رو که به حسین صبوری داده! جالب اینه که وقتی خمپاره می افته ، حسین صبوری با اون هیکل پودر میشه ولی ساعته فقط شیشه ش می شکنه!!!
  6. دقیقا وقتی که حاج رضا اینا دارن تدارکات مراسم عقد رو می بینند، یهویی بدون هیچ مقدمه ای چند تا شهید گمنام میارن تهران و کاملا بر حسب اتفاق (؟؟!!!) یکی از اونها پدر علی بوده!!!

گاف های این سریال که تموم نمیشه!! ولی بذارید ببینیم امشب دیگه چی میخوان به خورد ملت بدن و چطوری سر مردم شیره بمالن!!

تازه بعدش هم ادعا میکنند با این سریالهاشون با farsi one دارن رقابت میکنند(؟؟؟!!!)×××

واقعا؟؟؟

معرفی دانشگاه آزاد واحد تهران پژشکی...

خيابان شريعتي، محله ي زرگنده

هست دانشگاهي بانام آزاد

دانشگاهي برتر از كمبريج

دانشگاهي در رقابت با هاروارد[1]

جاي بس دلگشا و سرسبزيست

كه داني حتما" مؤسسش كيست

جناب آقاي دكتر جاسبي؛ عبدا...[2]

هست پدر خوانده ي اين دانشگاه

دگر سهام دار اين بهشت خاقاني؛[3]

هست اكبرشاه؛ هاشمي رفسنجاني

رئيس كل كه گشته از حضور ايشان

دانشگاهمان به كلي ويران (آبادان)

متخصص نفرولوگ مي باشد

جناب دكتر احمد فيروزان

هست رئيس دانشكده پزشكي

دكتري با discipline‏ تريپ سرتا پا مشكي

باشد آنگونه با دانشجويان يار

كه صدايش مي زنيم اسفنديار[4]

بس كه احترام دارد نزد استادان اين

بحق برگزيدند secondary name ش متين

هركه دارد درين دانشگاه سمتي

رئيسي؛ زير دستش معاونتي

فقط بگويم اينجا هرچه مي جوئي

is related to معاون دانشجوئي

برداشته ام از برايش تريپ عاشقي

استاد انگل محبوبم؛ فرزاد  شايقي

بعد از این همه پائین و بالا

برسیم به مبحث شیرین استادا

اول معرفی می کنم استاد بیوشیمی مان

کز ما برده آرامش و قرار و امان

دکتر محمدی که کرده اوقاتمان بسیار تلخ

می شناسندش به گمانم از قونیه تا بلخ

عقده ها دارد اندر دل این استاد

بس که این آدم ما را دق داد

استادی نیم کچل وفرفرموی

هر روز هزاران نفرین بر اوی

که ما را کرده بیچاره و نگون بخت

با طرح سوالاتی بسیار سخت

در کلاسش می گذرد به کندی دقایق

گر که ترم اولی بدان تو این حقایق

دگر استاد که می داریمش دوست

با تمام وجود از استخوان تا پوست

از همه استاد ها بهتر ولی بس مغرور

پدر جنین شناسی ایران، دکتر عباس شکور

چنان ترسند دانشجویان از ایشان

و ز غضب ناکرده اش هستند پریشان

زبانم بند آمد از گفتگو

بی خیال ؛ بحث را بکشانیم دیگر سو

یکی هست استاد دکتر فاضلی پور

که چشم حسودان ایشان باشد کور

یکی از برترین استادان است

و رفیق شفیق دکتر شکور

می کند تدریس تنه و بافت

که به حق پاس کردنش با خداست

دو تشكل داريم در دانشگامان

يكي نهاد رهبري وديگر آرمان

اين دو باهم مثال كارد و پنيرند

به بدبيني؛ زيرآب زني؛ رندي اسيرند

نگويم زفعاليتهاشان زين بيش

آبروداري ميكنم بر دوم منزل خويش[5]

يكي حياط دارد منزلمان

فضاي سبزي كاندر بينش دو ميدان

به چند نيمكت كهنه گشته آذين

نيمكت هاي چوبي بس ويران

اول ترم بچه ها سرخوشند و شادان

كي كنند فكر درس وترس امتحان

پارك نزديك دانشگاه نيز يك  مكان

داده به عشاق دانشجو اين امكان

كه بنشينند همواره به گفت و شنود

كه كي[6] اكنون چه شده و پيش تر چگونه بود

ميرسد در اين باغ هردم شيريني

وز پي اش فرهاد دلخسته اي مي بيني

دختري با دوصد عشوه و ناز

مانتويي كوتاه ؛ شلواري دراز

در پی عشق ديگريست اكنون

خسته از فرهاد؛ به دنبال يك مجنون

بازگرديم به فضاي دانشگاه

دانشگاه؛؟؟؟چه ميگويم

ببخشاي؛ آرايشگاه؛

******

همه چيز  و همه كس مطابق مد

به تازگي نامش از فرهاد [7]has changed to فربد

پرسشي كردم از راز اين تغيير

با خجالت به پيش آورد اين تعبير

به خواست شيرينم بدين كار دادم تن

اين است نام فرهاد را new version[8]

**********

کلاس تر بیت بدنی داشتم... به ساعت نگاهی انداختم... دیر شده بود!

****

به سمت سالن ورزش دويدم

ميان راه؛ شيرين وي را بديدم

از شروع كلاس استاد پرسيدم

گفت از اول ترم استادي نديدم

رسيدم كه به سالن كمي ترسيدم

از ميان در به داخل رختكن خزيدم

چشمانم را اندكي بر هم زدم

خدايا خداوندا چه مي ديدم

تو تفاوت اينجارا با من برگو

سالن ورزش؛وگاس[9] يا قژقو[10]

پس از دويدن و تلاش بسيار

همگي به سمت سلف گشتيم آوار

پس از آن كلاس اخلاق حامدي مهر

جان عزيز جانت  استاد، كم بزن زر

زان سپس میرود هر کس به يك سو

بسمت ماشين؛ تاكسي يا كه مترو

درون مترو با تعجب من نشستم

مكيدم از تعجب انگشت شستم

كمي روز خود را نمودم مرور

و رفتم به گذشته اي نه چندان دور

يادم آمد ترم قبلم ؛ زمان امتحانات

چه كردم با خودم آن ترم؛ هيهات

*****

هنگامه ي امتحانات شده بود

كلاسها همه تاريك و چراغها همه خاموش

همه مغموم و سربه زير و غريب

همه بي حال و بي تلاش و خروش

گوئيا گرد مرگ پاشيدند

برسر اين دانشگاه تا هميشه پر جوش

 يكي از ابي آهنگي می خواند

ديگري آواسرداد ز گوگوش

بلند شدم كزان كلاس بروم

يكي پرسيد كجا ميروي؟ با خروش

بگفتم كتابخانه پرستاري

كه اينجا نكند كاراين مغز وحواسم و هوش

به كتابخانه رفتم بي درنگ

ناله ای آمد؛ خوب سپاريدم گوش

بود داد سخن از پارميدا

و دوستی ش با جناب سروش

ناله ها بود از جانب هوویش فرنوش

«تازه فهميدم كه در ميان من و او

كه ميرهاند گربه و كه ميدواند موش»[11]

از كتابخانه بيرون جستم

ديروز كه درس نخواندم اين هم روش

****

به خانه كه رسيدم ولباسم كندم

به لرزه افتاده لحظه ای بند بندم

لرزش ويبره ي گوشيم بود... ناهید....

- مياي بريم تفريح؟

- كجا؟

- من دربندم

- ببخشا اي عزيزم بر بزرگيت

از روي ماه تو نيز شرمنده م

مگر تو درس و امتحان نداری؟

- همه امتحاناتم را سه درو خواندم.....

 

 

پی نوشت 1: دیگه حال نداشتم بیشتر فسفر بسوزونم! به بزرگی خودتون ببخشید! ایراداشو بگین (سرتا پا ایراده) ممنون میشم!

راستی خودم اول بگم که: می خواستم شعری بنویسم که همه بچه های دانشگاه باهاش بتونن ارتباط برقرار کنند! (معرفی معاونت دانشجویی، دکتر شایقی- رئیس کل دانشگاه، دکتر فیروزان- استاد بیوشیمی ، دکتر محمدی - نهاد رهبری- آرمان دانشجو و... به همین علت بود)

پی نوشت 2: بقیه افرادی که همه دانشجوها بشناسنش و مشترک باشه رو یادم نمی یومد... بخاطر همین یکم اختصاصی شد (دکتر شکور- دکتر متین- دکتر فاضلی پورو ....) که البته این اساتید هم توی دانشگاه شناس هستند ولی فقط استادای ما هستند...

پی نوشت 3: بیت هایی از این شعر راجع به بانک ملی (که همیشه خدا شلوغه)، شاپور (سوپر سرکوچه دانشگاه، غذای سلف (که آدم حس میکنه گوشت میت داره می خوره!!!. ببخشید البته!!!! و دیگر جاهایی هست که بچه ها در اوقات فراغت و گاهی در اوقات درس به اونجا سر می زنند... مثل رستوران فارسی، پیتزا بایا، یا سینما فرهنگ و این حرفا... ولی چون جا نداشت وسط معرفی استادا و کل دانشگاه این بیت ها رو بذارم، حذفشون کردم... راجع به آموزش پر کار دانشگاه هم مطلب داشتم ولی نمیدونستم کجا جاش بدم!!! در ضمن اینطوری شعر کوتاهتره و خوندنش زیاد از حوصله ی خواننده خارج نیست!

پی نوشت4: خیلی وقت بود دلم می خواست راجع به اینکه دانشگاه ما شده بدتر از لاس وگاس ، مطلبی بنویسم ! اینم از مطلبش (اما ببخشید که یکم زیاده روی کردم و شعر رو از حالت روایت معرفی دانشگاه خارج کردم...)

پی نوشت 4:آخرش دیگه واقعاً کم آوردم چون خوابم میومد... (ساعت 9 شروع کردم و به صورت پراکنده بیت ها و قافیه ها رو جور کردم... بعدش یکم تفریح، فاصله ها، نود، شعر و...در آخر سر هم خواب)

پایان :3 بامداد سه شنبه 12 مرداد 89

 

 



[1] دکتر جاسبی موسس دانشگاه آزاد در فکر رقابت با هاروارد هستیم...

[2] حتما اطلاع دارید از کلمه ی «عبدالله» کجا استفاده میشه!!

[3] دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران پزشکی به آدرس: خ شریعتی ، خیابان خاقانی ، خیابان عطاری مقدم، کوچه کارخانه رنگ

[4] دکتر اسفندیار متین رئیس دانشکده پزشکی

 

[6] کی= چه کسی؟

[7] has been changed صحیح است ولی برای اینکه طول مصراع متناسب باشد فقط has changed گذاشتم

[8] تن و ورژن با هم قافیه نیستند ولی چاره ای نبود.

[9] شهری در ایالت نوادا در ایالات متحده آمریکا است.نام این شهر که در زبان اسپانیایی به معنی مراتع سبز است گاهی صرفاً وگاس خوانده می‌شود و یکی از بزرگ‌ترین مراکز قمار در دنیا بشمار می‌آید. (ویکی پدیا)

 

[10]  خیابانی در شهر پاریس (تریپ شکوفه نو ی تهران قبل از انقلاب... زیاد خیابون خوبی نیست)

[11] این قسمت که داخل گیومه گذاشته شده ، نقل قول از زبان فرنوش است!

دلگیر

این روزهام خیلی دلگیره!

وقتی با تمام وجودم منتظر بودم این ترم هم مثل ترم قبل و مثل ترم قبل ترش بگذره با این تفاوت که میخواستم بین دو ترم کمی دلخوشی و خوش گذرونی و خوشی و هرچیزی که "خوش" داشته باشه رو تجربه کنم.(البته به اتفاق دوستان)...

میخواستم یکم راجع به خودم بنویسم

راجع به اینکه چقدر خریت کردم به این رشته اومدم!

شاید به خاطر اینکه حتی این رشته هم دلگیره!!!

اول بخاطر اینکه: وقتی وارد میشی ، یعنی یه سر و گردن از بقیه بالاتر بودی (من خودم اینو قبول ندارم) ولی خیلی از فامیل و دوست و آشنا به خاطر همین منو کنار گذاشتن!!!

دوم بخاطر اینکه: وقتی وارد میشی، اگر با غیر از هم رشته و هم ترم خودت دوست بشی، مجبوری اومدن و رفتن دوستات رو به تماشا بشینی ..... در واقع از تو بزرگتر ها که بصورت طبیعی زودتر ترکت میکنند، و از تو کوچکتر ها هم (غیر از هم رشته خودت) قبل از اینکه به بودنشون عادت کنی ، گذاشتن و رفتن...

سوم  بخاطر اینکه: اگر سر اشتباه، حماقت، یا در بهترین حالت کاهلی و بدشانسی یک درس اختصاصی ت بمونه و سر 5 ترم نتونی هر 90 واحد علوم پایه رو پاس کنی، حتی از جمع دوستان خودت هم عقب می مونی...

چهارم بخاطر اینکه :تکلیف کار و زندگیت حداقل تا 7 سال مشخص نیست. (تازه اونم درصورتی که بچه خوبی باشی و بتونی بی هیچ وقفه ای سر 7سال تموم کنی)

پنجم بخاطر اینکه: دلخوشیت یکم نت گردی باشه و وبلاگی رو که مدتهاست هر هفته منتظر آپ کردنشی یهو بسته بشه...2

و ششم بخاطر اینکه: همه این مراحل رو که طی کردی حالا شدی یک پزشک عمومی نوپا که هیچ تجربه ای نداره!

یا باید سالهای دیگری از زندگیتو صرف خوندن تخصص ، فوق تخصص و فلوشیپ کنی، (فرسودگی این همه درس خوندن به کنار، استرس پاس شدن هات به کنار، اینکه همه اطرافیانت کاری به کارت ندارن (و به مرور زمان اهمیتتو براشون از دست میدی) کنار،)

این وسط اگه بیماری زیر دستت بمیره، امیدی نا امید بشه (هرچند امید واهی) ، اشک کسی از گونه هاش بچکه، یا کسی درد بکشه و تو هم نتونی براش کاری کنی، اینکه بخوای به یک نفر خبر بد مریضی لاعلاج بدی،

آیا هرگز میتونی خودتو ببخشی؟؟؟





پی نوشت 1: همیشه وقتی به پایان راه فکر میکنم ، به این نتایج میرسم.... پس بهتره به پایان فکر نکنم تا از این بیشتر افسرده نشم!

پی نوشت 2: وبلاگی که مدتها میخوندمش قراره فردا (به عبارتی امروز) آخرین پست رو بنویسه و دیگه تمام!

من به نظر نویسنده ش احترام میذارم و دیگه هم این وبلاگ رو دنبال نمیکنم!!!!

پی نوشت 3: توی وبلاگم شب شد!!!

پی نوشت 4: دلم ترکید از این همه غصه ...

و تمام

حبيب به همراه خانواده ش به تهران آمد!


چندوقتيه كه حضور "حبيب " خواننده ي ايراني آنطرف آبها؛ نقل محافل شده؛
ماجرا از اين قراره كه حبيب براي برگشتن به ايران و برگزاري كنسرت با يكي از مقامات دولتي گفتگو كرده و شواهد حاكي از حضور او وپسرش محمد در تهران است؛
با فشارهايي كه جو عمومي روي دولت دهم بابت گشت ارشاد؛ گشت نسبت و ...داره؛ به نظرم منحرف كردن افكار عمومي با اينچنين اعمالي (كنسرت گذاشتن خواننده هايي مثل حبيب و محمد؛طراحي مدلهاي موي ايراني و ...) اصلا كار جالب و قابل تحسيني نيست
جالب اينكه حبيب ادعا كرده ترانه هاي سياسي يا ضد رژيم ايران نداشته؛ يكي نيست بگه ترانه "خرچنگهاي مردابي" يا " بزن باران" احتمالا كار بدل حبيب يا اجنه همزادش بوده شايد هم مثل فيلم هاي هندي برادر دوقلويي داشته كه بعد از سالها توي ايران پيداش كرده!
ولي با همه اينها من دوست داشتم اين درخواست از جانب سياوش قميشي و ابي هم مطرح ميشد و مورد موافقت قرار مي گرفت؛
اون وقت احتمالا سياوش ترانه شو به اين صورت تغيير ميده كه:

" تونستيم ريشه مونو پس بگيريم"


(واقعا وقتی ترانه جنگل بدون ریشه ی سیاوش رو گوش میدم احساس غربت می کنم...)

مخصوصا قسمتی که میگه:

وقتی خونه شده بود مثل جهنم

ما با ویزای بهشت بریدیم از هم

حالا تو برزخ بد بینی اسیریم

نمی تونیم ریشه مونو پس بگیریم!!!


اميدواريم با جو ايجاد شده چندي بعد ترانه اي با اين مضمون نيز از ابي بشنويم:


" الو ....حبيب جان.... چشم..... ما تو راهيم"

به تو نامه مينويسم اي م.ح.م.و.د رفته از دست
.

.

.

.

كه به تو چو رسيدم چشم من به گريه افتاد
.

.

.

'گفتنی ها با تو دارم...

شرح صدر....

یکی بود یکی نبود

مثل شروع تمام داستان ها

زندگی ساده بود و سخت نبود

مثل شروع تمام داستان ها

روزی از روزهای تابستان[1]

زیر حرارت خورشید سوزان

در آن سال افزایش واقعات زشت[2]

روانه شدیم به سوی تعیین سر نوشت[3]

سر آزمون کنکور رفتیم ما

روز جمعه هفتم تیرماه

تلاش کرده بودیم و شاد بودیم

که خدا بود از تلاشمان آگاه

به یکباره اتفاقی چندان سخت

که حادث شد برای من بد بخت

تمام هستی و زندگیم را داد بر باد

خوب دارم آن روز شوم را در یاد

آب که هست هرجا مایه روشنایی

گشت بر من تیره بخت مایه رسوایی

شد جوابیه عمومی هایم نم دار

و تمام حوزه بر سرم گشت آوار

تیره روز شدم همانگونه که

از دست داده باشم عزیزی انگار

فاش گویم نکردم همه تلاش خود

و نکنم کاهلی م را انکار

ولیکن حق من این نبود

رتبه ای بد تر از نمره دو هزار[4]

می توانست رتبه ام بهتر باشد

و از خیل دیگر کنکوریان جدا باشد

حال حس می کنم که وقتی می نگاشت:

«او می توانست اگر می خواست»[5]

***

به خانه روانه شدم مثال در به دری

پس از تخریب کامل کنکور سراسری

در اتاق تنهایی م بود همدمم ساعتها

خاطره صبح آن روز و سیل اشک ها

پس از ساعتی چند به منظور کنکور زبان

ترک منزل، شدم سوی حوزه روان[6]

گرچه بر من نمانده بود حتی اندک حسی

بدو گفتم : خدایا اینجا باید به دادم برسی

چه بگویم از آن دوران؟

من و کنکور، کنکور زبان

پس از چندی گشتیم از نتایج آگاه

نه من و نه برادرم نبود رتبه هامان دلخواه[7]

من که بودم از نتایج ناخرسند

و به گوشم هم نمی رفت هیچ گونه پند

میان کنکور های آزاد و سراسری

گذراندم واحدهای بی خیالی و سبکسری

چه بگویم از حال و روز آن ایام؟

که بسی شرمگینم از مجموعه کارهام[8]

نکنم به تو سخن دراز و بسیار

کنکور آزاد نیز گشت برگزار

***

همی رتبه و رشته ام بود دلخواه نیز

و گشتم در منزل بیشتر عزیز

تنها یک نفر بود مخالف در این میانه

خواهر بزرگترم که به حق نامش فرزانه[9]

بر سخنش هیچ نسپاریدم گوش

که کنون باید از گله باشم خاموش

***

بر لبم به حکم زندگی درود

که مرا غصه و درد و رنج هیچ نبود

نام خود را نوشتم در دانشگاه من

که فقط مشکلم یک چیز

ورودی ترم بهمن

ترم اول از ورود به آن دانشگاه خرسند

که همان اول سال [10]

کرده بودم غول کنکور در بند

در میان همه دوستان و آشنا

کرده بودم سرفراز اهل منزل را

***

............................. این قسمت شعر فیلتر شد!!!

***

ترم سوم کمی بهتر شدم حال

و برون گشته بودم زان احوال

ترم سوم نیز بگذشت با هزاران واقعه

چنان زود هنگام به مثال صاعقه

شد هفتم تیر ماه هشتاد و نه

سالروز آن روز منحوس و گ**ه[12]

***

نمیدانم چه رشته ای می خوانی

نمیدانم از بیو چه می دانی

فقط بگویم اندر احوالاتش

اندر احوالات سوالاتش

از استاد معروف دکتر رضا[13]

ز صفحه روزگار محوش کن ای خدا

که ما را کرده بیچاره و نگون بخت

با طرح سوالاتی بسیار سخت

خودش گفته اگر طرح کنم من تنها[14]

دو سوال شبیه هم در اینجا

بی درنگ بر رئیس دانشگاه

خواهم نگاشت نامه استعفا[15]

بگویمت از روز امتحان چه بگویم؟

که فقط بنالم و بگریم و بمویم

سوال اول: بمیری رضا!

چه داده ای سوال به این بخت برگشته ها؟

سوال دوم سنتز ATP پرسید

و جوابی بس سخت نگاشته بود در کلید

سوال سوم سخن از اسید آراشیدونیک

که مطلبش خوانده بودم ، جواب را نمی دانستم لیک

چهل سوال سخت پشت سر هم

همه ش حدس و گمان، گرفتم ماتم

تو بگشای این سخن رازی برامون

که آخر رنین آنزیم است یا که هورمون؟[16]

بالاخره این آزمون نیز انجام گشت

خیلی ها نیز افتادند با نمره های هفت و هشت[17]

و هم اکنون که این شرح را می نگارم

بیست و یکم  امتحان دارم

بعدش تمام و ترم سه تمام با همه خوشی و ناخوشی

با همه عشق و مستی و شوریدگی و سرکشی

با همه شیطنت ها و آزار ها

بخیر بگذرانش بر من ای خدا!!![18]

 

 

این متن رو در حالی تصمیم گرفتم توی وبلاگم بذارم که 20 و 21م به خاطر گرمی هوا(؟!) تعطیل شده

من نمی دونم امتحانام کی افتاده!!!

عصبانیم!!!

از دست خودم ،

از دست این مملکت ،

از این بی برنامگی

احتمالا این امتحانات رو هم حتما از عقده شون بندازن توی یک روز!!

 

ولی امیدوارم این ترم بر خلاف ترم گذشته خوب تموم شه!!!

این دفعه من همه دلایل زمینی وقایع زندگیمو درست کردم، مونده که خدای آسمان ها چی بخواد!!!

شاد باشید



[1] تابستان 1387

[2] مشکلات شخصی

[3] کنکور

[4] رتبه من با توجه به نرم افزار های تخمین رتبه و همچنین کنکور های آزمایشی که می دادم حداکثر 2000 پیش بینی شده بود.

[5] آخر شاهنامه مهدی اخوان ثالث، م . امید! دقیقا نمی دونم مصراع رو درست ذکر کردم یا نه ولی می خواستم از اونجا تضمین بیارم. جایی که رستم به رخش خون آلود و خسته نگاه می کنه که آرام به خواب مرگ فرورفته. و اینکه رستم نمی خواست بعد از رخش زنده باشه... توی این دنیای بی معرفت... وگرنه می توانست.. آنچنان که شغاد (نابرادرش) را با تیری به درخت پشت سرش میخ کرد!!

[6] من اصلا دل و دماغ کنکور زبان رو نداشتم و به اصرار خانواده م رفتم سر کنکور زبان... البته نیمی از کنکور که گذشت دیگه تست نزدم و همه پاسخنامه م رو شانسی پر کردم... البته مجاز به انتخاب رشته شدم اما نه با رتبه جالبی....

[7] من و برادرم هر دو سال 87 کنکور دادیم... اون رشته ریاضی و من تجربی... هرو هم قبول شدیم

[8] تابستون همون سال کتاب هفت هری پاتر ( آخرین کتابش) نگاشته شده بود و همه انتشارات ها سر ترجمه زودترش با هم مسابقه گذاشته بودن اما یه گروهی توی اینترنت ازهمه زودتر ترجمه رو تموم کرد و من هم از اونجایی که طاقت نداشتم از اینترنت ددانلود کردم و پرینت گرفتم و خوندمش!!! عجب چسبید!!!

[10] سال اول (ترکیب اضافی مقلوب)

[12] سالروز کنکور سراسری

هر سال هفتم تیر اتفاقات ناگواری برام میفته...

که البته تنها اتفاق خوبی (؟!) که توی این تاریخ افتاده سالگرد ازدواج مامانم و بابام بوده! : دی

[13] دکتر رضا محمدی

phD علوم آزمایشگاهی

مسئول بخش آزمایشگاه بیمارستان بوعلی و استاد بیوشیمی ما!!!

[14] تنها= فقط

[15] عین حرف خودشه! هیچ دو امتحانیش شبیه هم نیست! خیلی آدم ... (چی بگم آخه بهش؟)

[16]آخه یکی نیست بگه استاد مرض داری یا ........؟

این چه طرز سوال طرح کردنه؟

[17] 45 نفر افتادند15 نفر نیز حذفیدند (از 110-15 نفر)

[18] آمین یا رب العالمین

بی سواد یا بی تفاوت؟

امروز رفته بودم انتشارات دانشگاه (که ما بهش میگیم کانکس) یه جزوه کپی کنم... بالاخره آخر ترمه دیگه...

همون موقع که سفارش داده بودم و منتظر بودم توجه ام به برگه ای که روی دیوار نصب شده بود جلب شد!!!

لیست فایلها و اسلاید های موجود:


ژنتیک دکتر                                                                                                   jenetik dr


بهداشت دکتر زارع                                                                                            behdasht dr.

 

آناتومی تنه                                                                                                     anatomi tane


بیوفیزیک                                                                                                               biofizik

 

ولی چیزی که باعث شد تا به خودم و دانشگاه و کادرش و هرچه توی دنیا هست و بوده شک کنم این قسمت بود

 

 

سورگری                                                                                                    surgery

 

 

خدایا!!!!! دانشگاه آزاد اسلامی واحد پزشکی تهران؟؟؟؟؟

چه خبره اینجا؟؟؟

یعنی کسی به این موضوع توجه نکرده بود؟

یعنی بچه ها اینقدر .............

 

 بی سواد یا بی تفاوت؟

 

 -------------------------------------------------------------------------------

به م. امید...

اول اینکه توی پست قبلی اگه روی کلمه آهنگ کلیک می کردی باید یه کد امنیتی رو وارد می کردی تا بتونی آهنگ رو دانلود کنی... الان لینک رو عوض کردم.... لینک اصلی تصویر زیرین اونه...


دوم اینکه خواهش میکنم خودتو معرفی کن و به من استرس وارد نکن چون اگه غیر از کسانی که خودم بهشون آدرس بلاگم رو دادم خواننده وبلاگم باشند و من ندونم کیا هستند متاسفانه مجبورم وبلاگم رو عوض کنم .... علی رغم اینکه دلبستگی زیادی بهش دارم...


سوم اینکه بدتر از همه اینه که شما منو می شناسی و من شما رو نه.... و این خیلی نا عادلانه ست....


a song

این آهنگ رو گوش بدید

قشنگه..........

اخوان ثالث

عمر من دیگر چون مردابیست

راکد و ساکت و آرام و خموش

نه در او شعله کشد موج و شتاب

نه در او نعره زند خشم و خروش



م.امید

مذهب یا مذهبی؟

گاهی اوقات با خودم فکر می کنم آیا من مذهبی هستم؟ یا لااقل بودم؟

همون موقع که....

واقعا آدم مذهبی چه معیار هایی داره؟

اینکه چادر بپوشه ولی ..... ؟؟

این که نماز اول وقت جماعت بخونه؟[1]

من چادر رو زیر سوال نمی برم! اتفاقا خودم خیلی دوست دارم چادری باشم ولی اگه تا الان این کار رو نکردم فقط و فقط به خاطر اینه که می ترسم شاءن چادر رو حفظ نکنم....

راستش از اون موقعی که یه حسی به نام دلبستگی توی وجودم پیدا شد ، نسبت به خودم حس خوبی ندارم....حتی حالا که بیخیال عشق و عاشقی شدم و فهمیدم به جوی نمی ارزه و فقط تو رو از هدفت دور میکنه ! ( البته شاید این دلزدگی مقطعی باشه و حتی ممکنه که من به خاطر این که نمی تونم فراموش کنم دارم از روش تخریبی استفاده می کنم. : دی)

ولی یه سوال تو ذهنم پیش اومد و اونم اینکه آیا مذهبی ها هم عاشق میشن؟

با دوتا ذهنیت متفاوت سعی کردم به این سوال جواب بدم :

اولیش این بود که فقط مذهبی ها عاشق می شن! چون غیر مذهبی ها به هر قیمتی که شده عشقشون رو به طرف مقابل اظهار می کنند و احتمالا هم بدستشون میارند!

یه ذره فکر کردم  ! نه!!! این دیدگاه منصفانه نیست!!!

دومیش این بود که مذهبی ها از ترس به گناه افتادن عاشق نمیشن!!! که البته اگه این درست باشه ، پس من تا به حال آدم مذهبی دور رو برم ندیدم!!!

البته این تفکر کمی منو نگران کرد!!!

راستی مذهبی بودن به چه دردی می خوره وقتی خدایی نداشته باشی؟ وقتی خدا برات بشه یه چیز غیر قابل لمس( =احساس کردن). خدایی که از «ترس عقوبتش» نتونی باهاش راحت حرف بزنی ... نتونی «تو » خطابش کنی و حتی وقتی از دستش ناراحتی باهاش  «قهر » کنی.... ( و به نشانه این قهر باهاش حرف نزنی) ولی وقتی احتیاجت بهش میفته مثل بچه ها نتونی از خواسته ت بگذری و دوباره صداش کنی: خدا خان! باهات قهرما ولی فلان چیزو می خوام یا خواهش می کنم فلان اتفاق بیفته....

این موقع هاست که آدم باید دائم به خودش گوشزد کنه : (یا ایها الانسان ) ما غرٌک بربک الکریم؟[2]

اینا رو نوشتم تا بگم : بچه ها خدای من گم شده ! تروخدا اگه پیداش کردین بگین بیاد خونمون! آخه دلم براش تنگ شده!! بگین قول میدم دیگه ناراحتش نکنم ! بگین از وقتی رفته شبها کابوس می بینم... بگین از اول باهاش شروع میکنم...  همون طوری که اون می خواد!!!

 

 

یه روز دوستم ازم پرسید عشق چه جوریه؟ نمی دونستم چی جوابشو بدم..... اصلا نمی دونستم اون احساسی که من داشتم عشق بود یا نه!!! ولی یه چیزایی بهش گفتم و بعدشم گفتم: آخر سر هم ازش بگذری و بگذاری به هرکی علاقه داره برسه............ و تو بدون هیچگونه بغض و کینه ای برای هردوشون آرزوی خوشبختی و موفقیت کنی!!! در حالی که میدونی این خاطرات هرگز از ذهنت پاک نمیشن!!! دوستم گفت: خیلی سخته ! من نمی تونم!! من اگه یک روز بیشتر از یک ساعت به چیزی فکر کنم نابود میشم!!!

ولی از اون سخت تر اینه که بیای و بنویسی: گرچه گستاخی هاش  قابل  بخشش نیست! تولد عشق محبوبم مبارک!!!

 



[1] پی نوشت 1: وقتی 8-9 سالم بود رفتم مسجد روبروی خونمون واسه نماز و توی صف سوم ایستادم!! میون نماز روسری م یکم کنار رفت و مو هام دیده شد.... یه زنه بعد از نماز اونقدر منو دعوا کرد که دیگه مسجد نرفتم!!! همون روز از پیش نماز مسجد پرسیدم که من نماز بقیه رو بهم زدم؟ گفت: نه!!!

الان که بعد از 11-12 سال همون زنه میاد خونمون مهمونی دلم باهاش صاف نمیشه چون باعث شد من دیگه مسجد نرم!!!

[2] پی نوشت 2: مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد! من سالها مذهبی بودم بی آنکه خدایی داشته باشم! دکتر علی شریعتی

معذرت

یکی از آرمانیان که داشت وقت فراغتی

اومد بلاگم خوند و فرمود به راحتی

تو متهم ردیف اول هستی! دفاع؟

-من: نداشتم قصد توهینی یا جسارتی

در جواب سخنش فقط می گویم:

(شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی)*

آنقدر غمگینم که اگر طنز می نویسم

تنها به خاطر دوستان است و عرض ارادتی

من کجا طنز های تخریبی کجا؟

من ندارم و نداشتم این چنین ها عادتی

خلاصه بر بزرگی ات ببخشای

این سخن باشد برای معذرت شهادتی!!!!


* این مصراع از فاضل نظری است.

 

به مناسبت تولد دوستم.......

كمي بگذشته بود از ميانه ي خرداد

دختري سپيد بخت و سيمين رو ز مادر زاد

نهادند «ناهيد»[1] نامش كز بخت بلند

تواند بر فلك چهار دست و پا ايستاد

از قضا پژوهنده طب بود

بر آزاد ترين دانشگاه[2]* چرخ كبود

تو ميداني در هر دانشگاه خرتوخري

چه علمي چه حوزه چه سراسري

يكي انجمن دارد آوازه اش

فلک را کرده سرویس؛ نهاد رهبری

دختران به اميد شوهر يافتن

پسران به منظور دست انداختن*[3]

ميشدند عضو نهاد ، جملگي

و دعا به جان مقام رهبري

از قضا ناهيد قصه ي ما

وحيد رودسري فرزند بابا

با سه تن از خودش منگل تر

براي دوتا  ژتون و شايد كل كل

وارد جمع ديگري شدند اسكل تر

زآن سه تن يكي بود نامش «سپيده»[4]

كزو مظلومتر عالم نديده

همش گير ميداد براو بانو «سعيدي»*[5]

خودت را جمع و جور كن اين چيست پوشيدي؟

دگر تن بود ورا  «آزاده»[6]  نام

دو كلام حرف ميزد :خداحافظ ، سلام

او همان است كه مي گفتم

ترم اول پاس كرد آناتومي اندام

همان يك ترم با ما خز بود وبس

وزآن ترم نيز پاي خود را كشيده پس

جمع مذكوري كه گفتم وارد آن مي شديم

و هم اكنون دريافتيم و از خريت خويشتن فارغ شديم

يكي جمع اوباش و عاشق ؛ زير پوستي

گروهي در موازات ؛معشوق و تشنه دوستي

زبانم لال آرمانش*[7] بود نام

جمعي همچو هم آغوشي «خ» و «لام»*[8]

از جمع آرمانيان يكي بود «آدم» و اين

جوان نام داشت «محمد امين»[9]

دگر بامرام جمعشان مستر «حبيبي»[10]

پژوي متال نقره اي اش را نديدي

نميدانم رئيس مافيا بود شاید

يا  نوچه او بود عبد ريگي*[11]

سه تن عضو ديگر داشت شوخ و شاد

«ابي»[12]، «عارفه»[13] و گمانم «سجاد »[14]

حيف،در اين جمع، شيرين*[15] نبود و تنها مانده بود

جواني سروقد و سر به زير نامش «فرهود»*[16]...

يكي بود رستم نشان نامش «علي»[17]

احتمالا دستی در سایت می داشتی... بلی

سه چارتا «فاطمه»[18] داشت و يك «ندا»[19]

اه از این دختران آویزان آه ای خدا....

بسي تلاش و كوشش نموديم در مجمع خيل و خزشان

ای دریغا کس ندانست شایان این تلاش و این بلند همتمان

همايشي ساختيم از براي قيصر شاعرانه*[20]

ازين بيشتر ديده بودي اقدام ابلهانه؟

افسوس خنگي خود بعد از دو ترم فهميديم

وز همان روز قدم از آرمان ببريديم

گروهي زيست*[21] و بهداشت و پرستار

كه بر موري گمانم هم نداشت آزار

زما رسما نمودند دعوت این بار

از آنها اصرار واز ما نيز انكار

اين ميانه آنكه بودش «زهره»[22] نامي

او كه نستانده بود ازعشق خویشتن كامي

مست و شوريده و دلمرده بود

وز فرط خريت[23] زخم ها خورده بود

همي همت گمارد بر خويش و كوشيد

همي پاسيد و غريد و خروشيد

با همت خود مثل دوران كنكور

تا دو چشم رقيبانش[24] كند كور

ليك او نيز آدم گشت بعد از يك سال و چندي

صدا فقط گوگوش ؛ ابراهيم*[25] و اندي

عاقبت اكيپ ضايعات اربعه*[26]

كردند بر صراط مستقيم خويش هروله

به كوري هر دوچشم دشمن

البته با شهريه هاي كمرشكن

گشتند پزشكاني به حق بنام و حاذق

كزو بهبود مي يافت جان خلايق

يكي براي خود نوشابه باز كردم

ببخشاي گر سخن روده دراز كردم

 

۱۶ خرداد ۸۹

[1] ناهید: دوست صمیمی اینجانب در دانشگاه

[2] دانشگاه آزاد اسلامی واحد پزشکی تهران

[3] اشاره دارد به لیست ازدواج موجود در نهاد و دوستانی که یکی رفتند و دوتا برگشتند

[4] سپیده دوست دیگر اینجانب و عضو اکیپ ضایعات اربعه

[5] خانم سعیدی ، انتظامات دانشگاه

[6] دوست صمیمی بنده و عضو اکیپ ضایعات اربعه

[7] تشکل سیاسی اسلامی آرمان دانشجو

[8] هم آغوشی خ و لام  می شود :خل

[9] محمد امین رسولی: دبیر اجرایی فعلی آرمان

[10] امیر حبیبی دبیر اجرایی سابق آرمان

[11] عبدالمالک ریگی سرکرده منافقین سیستان بلوچستان و زاهدان

[12] ابراهیم طاهری دبیر سیاسی آرمان

[13] عارفه وزیری :سمت الانش یادم نیست

[14] سجاد رجبی دبیر علمی آرمان

[15] شیرین و فرهاد (فرهود)

[16] فرهود عباسعلی پور دبیر نشریه کوچیکه آرمان

[17] علی جعفریان مسئول سایت آرمان

[18] سه چهارتا اغراق بود فک کنم

[19] ندا میاندشتی دبیر فصلنامه آرمان

[20] همایش قیصر امین پور که به تلاش اینجانب در تاریخ 11 آبان 88 برگزار شد.

[21] اکثر اعضای اصلی آرمان (البته غیر از فرهود عباسعلی پور) دانشجوی رشته زیست شناسی در گرایش های مختلف اند.

[22] اینجانب

[23] عضویت در آرمان یکیش بود....

[24] رقیب دیگه ! از همه نوعش.....

[25] ابی (آهنگ ستاره دنباله دار....)

[26] اعضای اصلی من و آزاده و سپیده و ناهید که معرفی شدند.

من به فکر خستگی های تن پرنده هام.... تو بزن... تبر بزن

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می‌کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به‌راحتی کسی از راه ناگهان برسد،

رها کنی برود از دلت جدا باشد
 به آن‌که دوست‌تَرَش داشته به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که... نه! نفرین نمی‌کنم... نکند
به او ـ که عاشق او بوده‌ام ـ زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

دلتنگم.... دلتنگم... دلتنگم.... وای چقدر این واژه ها برام غریبند... خیلی وقت بود دلتنگ نشده بودم.. حس غربت بد حسیه...... ماه هامو به آتش کشیدم....

الان حس آدمی رو دارم که تو جزیره ی آدمخوار ها گیر کرده ....

 

 

ماه را به آتش کشیدن دل شیر می خواهد

به مصاف دشمن رفتن نیزه و شمشیر میخواهد

یوسفی بودم افسوس ندانستم

چون عزیز بر زلیخایش اسیر می خواهد

دلش دریا ، آبی و بیکران بود لیکن

نمی دانم چرا بر دل دریائیش کویر می خواد

سر به هواهییت بس کن ای دل دیوانه

سر به هواییت بس کن که او دلی سر به زیر می خواهد

زود عاشق شدی ندانستی که او

چیزی را که زود می خواهی دیر می خواهد......

 

 تقدیم به اونیکه توی این گیر و دار زمین خوردنم دستمو گرفت و بلندم کرد....

به خاطر همه مهربونیاش.......

 

 

 

 

آرامش من توی این روزها، آهنگ ستاره دنباله دار ابی هستش.....


زمان کنکور چقدر خوب بود....

امروز وقتی داشتم می رفتم دانشگاه handsfree رو گذاشتم تو گوشم و چشمامو بستم!!! هر کدوم از آهنگها یه خاطره رو تو ذهنم تداعی می کرد آهنگ « مست چشات» ، به تو نامه می نویسم، بزن باران، حتی سوسن خانوم و دختر رشتی و ...

تا رسیدم به آهنگهای قدیمی محسن چاوشی.... مثل فیلمها رفتم به گذشته..... یادم افتاد با یکی از بهترین دوستان دوران  راهنمایی ،دبیرستان و پیش دانشگاهیم چقدر شیطنت کردیم... (بعد از عید 87) البته پاشم خوردیم ها ....

هر دو تا مون....

برای من تقریبا سراسری و آزاد فرقی نمی کرد در واقع به خاطر اینکه حتی اگر شهرستان هم قبول می شدم نمی رفتم....! چون تو خونه ما اصلا کسی شهرستان نرفته بود ) و خوب منم مطمئنا نه اجازه شو داشتم و نه طاقتشو....

خلاصه یادم افتاد قبل از عید چقدر خوب درس می خوندیم ، هدفدار بودیم!!!! نتایج آزمون ها مون چقدر خوب و روحیه بخش برای ما و روحیه خراب کن برای هم کلاسی هامون :D بود...

یادش بخیر....!!!

(وقتی اون موقع رو با الان مقایسه می کنم افسوس می خورم و با خودم میگم: چی شد که یهو اینطوری شدم؟

اون روحیه و اون روزگار هرگز برنگشت ؛ حتی وقتی تصمیم گرفتم دوباره واسه کنکور بخونم.....)

بعد عید 87 شدیم یه پا..... از مدرسه که می رفتیم کتابخونه کلی وقت تلف می کردیم واسه نهار خوردن .... نهار های مفصل..... بعدشم هرازگاهی سر می زدیم به کافی نت و گاهی هم مثل همه دوستای صمیمی ( دخترا اینطورین) شروع می کردیم به پچ پچ.... یکم درس هم می خوندیم  و به  محض اینکه هوا تاریک می شد وسایلمون رو جمع می کردیم و زنگ می زدیم بیان دنبالمون.....

تو خونه هم زیاد نمی تونستیم بخونیم چون  هم سر و صدا بود و هم خسته بودیم...... (البته برای من که همیشه می رفتم داخل اتاق و در رو می بستم ، سر و صدا بهونه بود)

گاهی هم توی خونه اونقدر شاد بودیم که کسی باورش نمی شد ما  در طول روز درس خونده باشیم.......

خلاصه گذشت .....

بعد از کنکور سراسری هم اونقدر بی عار شده بودم که بین دو تا کنکورم بشینم و «رمان » بخونم......

تا اینکه روز جوابها رسید

من به تحریک دوستانم هر رشته دری وری هم که دستم اومده بود زده بودم.....

اونقدر به خدا التماس کردم که اون رشته ها رو قبول نشم.... ( خدا هم دعاهامو مستجاب کرد....)

پشیمون نیستم از این کارایی که کردم.... حداقلش اینه که اگه بعد از عید خوب درس نخوندم ، بهم بد هم نگذشت......... راستش اگه خوب می خوندم و بلایی که سر کنکورم به سراغ من اومد اتفاق می افتاد من آتیش می گرفتم..... (پاسخنامه عمومی هام سر کنکور خیس شد و اضطراب و استرس ناشی از اون اتفاق هم نذاشت من اختصاصیامو با تمرکز کافی بزنم....)

* * *

اونقدر غرق این افکار بودم که متوجه نشدم زمان چطوری گذشت و من چطور رسیدم دانشگاه.....

 

اما یاد آوری این خاطرات باعث شد بعد از مدتها لبخند بزنم... هرچند لبخند تلخی بود.... هرچند اون شیطنت ها باعث شده بود که من الان تو این جایگاه باشم..... (جایگاهی  که زیاد هم دوستش ندارم....)

جایگاهی که ایکاش نبود و حداقل اگر هم بود توی این دانشگاه نبود! دانشگاهی که توش معنی دوست و دوست داشتن غیر از اون چیزی بود که من توی 18 سال قبلی زندگیم یاد گرفته بودم.....

دانشگاهی که روح من رو به حضیض نابودی کشوند... اشتیاقم  رو کشت و .....

اما امروز به یه نتیجه دیگه هم رسیدم... که خیلی مهم تر بود:

چارلی چاپلین بعد از شمردن یه سری لذت های ساده و قابل دسترس اما زیبا حرفشو اینطوری تموم میکنه:


These are the best moments of life

let's learn to cherish them

LIFE IS NOT A PROBLEM TO BE SOLVED, BUT A GIFT TO BE ENJOYED....

حالا قبل از اینکه این صفحه رو ببندی یه لبخند بزن !!!! یه لبخند کشدار ..... و بعد با صدای بلند بخند......بذار همه صدای خنده ت رو بشنون....

آخرین حرف خاله شادونه به بچه های گل تو خونه: لبخند یادت بمونه ! خدا حافظیم مثل سلام همیشه یادتون بمونه.......


هم خوشحالم هم ناراحت....

ولی دیگه غصه ندارم....

خوشحالم از اینکه دوستای خوبی دارم و ناراحتم از اینکه نمیدونستم کسانی که اطافم هستند کدومشون خوبن کدومشون بد؟

از خدا خواستم دوست و دشمنم رو نشون بده و خدا هم نشونم داد..

حالا نمیدونم چیکار کنم.....

از خوبی بعضی از دوستانم شرمنده ام

که حق دوستی شون رو بجا نیاوردم

و به قولی ما عرفناهم حق معرفتک

music is my language

a song

اومدم فقط یه چیزی بگم شاید آروم شم......

"بوی گند خیانت میاد"

از بوش سردرد گرفتم...........


 مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را
فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را

خيانت قصه تلخي است اما از كه مي نالم
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را

نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم

كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گل ها را

خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را
 

كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را

نمي دانم چه افسوني گريبان گير مجنون است
كه وحشي مي كند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد كرد با ما عشق پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيده‌تر كردي معما را


امروز رفتیم درکه....

خوب بود!!! برف می بارید!!!

ولی اومدیم خونه .... چشمتون روز بد نبینه

یه اتفاق سخت!!! که خستگی ما رو صد چندان کرد.....

فردا هم تولد صمیمی ترین دوست دوران راهنمایی ودبیرستانمه امروز باید برم دیدنش چون فردا شهادت و رحلته


فردا هم یه مسافرت اجباری یک روزه دارم

خسته ام و دوست ندارم برم.......

هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش

یا چشم مرا زجای برکن

یا پرده ز روی خود فروکش

یا بگذار تا بمیرم

کز دیدن روزگار سیرم

 

 

 

 

 

بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره

که این آن نوبهاری نیست کیش بی مهرگان بینی

جو زده شدم... امتحانا تموم شده .... زود به زود آپ می کنم....

میدونی ته توهم چیه؟

اینکه بین دو ترم باشه و همه امتحاناتو داده باشی و همه رو با نمره خوب پاس شده باشی و نگرانی دیگه ای نداشته باشی

اینکه زیر بارون  شدید تو اتوبان نیایش، بدون هیچ ترسی از اینکه تصادف کنی و فاجعه به بار بیاری تست سرعت بذاری لایی بکشی در حالی که صدای  آهنگ مورد علاقه تو  تا ته زیاد کردی،

من بیشتر زمانی رو دوست دارم که شوماخر (داداشم) راننده باشه و من از ترس بهش التماس کنم که تروخدا آروم برو......... استرس شدید ......... مسئله مرگ و زندگی!!!

بعدشم ته ته توهم اینه که شب تو خیابون های سرسبز شمال قدم بزنی ، زیر بارون شدید.... طوری که لرز بگیری و یک لحظه با تمام وجود احساس کنی دلت می خواد یک لحظه گرمت بشه! اون موقع یه کاپشن روی شونه هات قرار بگیره ... با دستایی که بهشون خیلی اعتماد داری.... با دستایی که احساس امنیت رو به تو القا می کنه .... دستای بابا.... بعدشم حس کنی که بدون هیچ سرزنشی از اینکه چرا خودتو سرما دادی و چرا و چرا و چرا و .... بدون اینکه بابا با خودش فکر کنه که نکنه دخترم عاشق شده،،، و نگران باشه و بدبختی اینه که به روی خودش نیاره که چقدر نگرانه..... فارغ از همه اینا.... حس کنی که بابا دوست داره با تو همراهی کنه!! قدمهایی استوار ولی نه از روی اجبار،بلکه از روی دوست داشتن..... اینکه دلت نخواد حرفی بزنی و کسی هم ازت توضیحی نخواد و توی توهم خودت غرق بشی  درحالی که اون احساس امنیت کل وجودت رو پر کرده!!!!

بعد برگردی ویلا ......پنجره های اتاقت چوبی باشه و پرده هاشم تور ساده سفید، که دو طرفش کش دوخته شده باشه... دیزاین اتاق مطابق میلت و شبیه دیزاین اتاق های انجمن شاعران باشه

شدیدا سرما خورده باشی  و وقتی از قدم زدن زیر بارون خسته شدی بری  و یه دوش آب گرم بگیری و به قول چارلی چاپلین

 to leave the shower and find the towel is warm.....

حوله ی گرم تنت کنی... بیای بشینی روی صندلی چوبی غلتان  قدیمی مادربزرگ، روبروی شومینه  و ببینی یک لیوان قهوه تلخ و داغ روی تاقچه قدیمی اتاقت چشمک می زنه!

نصف شیشه شربت دیفن هیدرامین رو سر بکشی بعدشم قهوه تلخ رو بنوشی و در حالی که صدای رگبار بارونو می شنوی و آهنگ بزن باران حبیب، بارون ساوش قمیشی ،آهنگ وداع اندی ،   کویر باور، بازم از حبیب، خدایا  و دلنوازان و من دماوندم که.... از علی لهراسبی ، و آخرشم نفس حبیب playlist ات باشه و این دفعه با صدای آروم (موزیک بکگراند) خواب به تو غلبه  کنه (بخاطر دیفن هیدرامینه:دی ) بعدشم خواب ببینی که...................

بازم به قول چارلی چاپلین:

these are the best moments of life..... let's learn to chrish them... the life is not a problem to be solved .... but a gift to be enjoyed!!!

فردا تولدمه.... خدایا ممنونتم که هدیه ای به این خوبی و قشنگی بهم دادی... فقط کادوی سالروز ورودم به 21 سالگی ...... خودت که میدونی چی بهم بدی؟؟؟؟

ممنون میشم!!!: دی

اولا اینکه این آهنگه خیلی باحاله

می خواستم بهت بگم..... از آلبوم فصل تازه خواجه امیری!!!


دوما من و دوستم امروز کلی زیر بارون راه رفتیم!!!! هر دومون شدیدا سرما خوردیم

امروز از دانشگاه تا انجمن شاعران پیاده رفتیم

زیر بارون!!!!

خیلی حال داد

فضا خیلی قشنگ بود

توی انجمن شاعران هم کلی عکس انداختیم

اگه انتخاب واحد این ترمم با برنامه انجمن شاعران جور در بیاد میرم کارگاه شعرش ثبت نام می کنم



اینم یه شعر از دکتر قیصر جون....


دستی به کرم به شانه ما نزدی

بالی به هوای دانه ما نزدی

دیریست دلم چشم به راهت دارد

ای عشق سری به خانه ما نزدی!

جام جانم زمی سرخ لبریز است امشب

و من امسب دو سه جرعه ا زآن خواهم نوشید

مست خواهم شد

آنچنان که غم نشناسدم

آنچنان که دل تا کنون می بایدم

مست و مدهوش ولی خندانم

آنچنان که گویی مادر از نو زایدم

* * *

امشب از باده نابی مستم

خرسندم و زین پس

من همینم که کنون هستم

من از جادوی چشمان سیاه

از آن نگاه عاشق کش بی همتا

از آن دستان گرم و آغوش افسون ها

رهاندم دست و جان را

رهاندم چشم و دل را

وزین پس خوش ترین انسان دنیایم

و دیگر هیچ رنجی نیازارد روان را

* * *

تو نیز اکنون دمی همراه من شو

برخیز،توشه بردار و بی تاب سمن شو

بشوی از دل غبار عاشقی را

بران از گرده ات عنان بندگی را

بیارا جان و خوش باش کامی

بباران بر تب عشق بارانی

روان کن قطره ای از شوق دیدن

زکویش دیده ی دیدار حسرت برکن!!!